محیامحیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

محیا... سلام دلنشین خدا

 

نگاهم کن...

آهسته نگاهم کن...

هنوز یاد نگرفته ام تقدیر را...

هنوز یاد نگرفته ام سپاس گفتن را...

هنوز یاد نگرفته ام بوسیدن را...

اما نذر کرده ام: اولین بوسه ام بر دستان مادرم بنشیند...

مامانی شیر میدهد مرا... یاد میدهد مرا: الحمدلله

مامانی آب می دهد مرا... یاد میدهد مرا: الحمدلله

مامانی نان می دهد مرا... یاد میدهد مرا: الحمدلله

مامانی یاد می دهد مرا : چگونه سر خم کنم، گل بوسه بکارم  به دستان پاک بابا جونم...

بابایم را دوست دارم...

همیشه صدا میزند مرا: محیام م م م م...

نجوای دیگری نیز می شنوم. در گوشی هر روز می گوید: محیام م م م م م م م م م م...

هم جنس صدای بابام می گوید: محیام م م م م...

مامانم را دوست دارم...

ختم کلامم اینست:

سلام

نام من محیاست

همان که می گویند: محیا سلام دلنشین خداست...

خدارا دوست میدارم...

 

بدون عنوان

خطاب به مادرم...!   نازنینم مادرم...   از خدا برایم خوبی بخواه... از خدا برایم مهربخواه... نیکی بخواه... از خدا برایم خودت را بخواه... میخواهم سایه ات چون سایه مهرخدا، بالای سرم باشد... وقتی نوش می کنم عسل مصفای بهشتی سینه هایت را... با خود میگویم: تا خاک پای مادرم برای بوسه هایم هست، مرا بهشت به چه کار آید...؟ .   ...
28 بهمن 1392

بدون عنوان

خدای مهربان من...!   میدانم لبخندم از توست...   میدانم گریه هایم نیز از توست...   حس خوبی دارم... میدانم عطر نفسهای من نیز از توست...   چه کسی می تواند مرا همچون تو عزیزم دارد...؟   وقتی مادرم درگوشم عاشقانه هایش را می سراید،   میدانم که عاشقانه های مادرم نیز از توست... . . ...
28 بهمن 1392
1